درد و دلانه...
من میدانم...
میدانم و هیچ نمیکنم...
میدانم و هیچ نمی گویم...
بعد از هر نمازم بخاطر می آورم, بعد از هر خبر تلویزیون در باره حوداث وحشتناک جهان اطرافم به یاد می آورم، در مدرسه، در خانه، در هر شرایطی به یاد می آورم، اما...
میدانم که تمام مشکلات دور و اطرافم، تمام مشکلات دنیوی، اخروی، روحی و جسمی از کجا سرچشمه میگیرد.میدانم و هیچ نمی کنم...
آقا جانم، میدانم درد ما نبود شماست.میدانم همه تاریکی های وجودم، ظلمت اطرافم و همه بدی ها و ناپاکی ها از نبود نور روشن وجود شماست، شما هستید، نور می دهید،و چه کنیم ما که همچون ابری بسته ایم راه عبور نور را....
جهان اطرافم پر شده از فساد و بدی و ظلم و ستم و دروغ و تهمت و... باز هم بگویم؟ شما که خوب میدانید...شمایید که هر هفته سیاهی نامه اعمالمان اشک بر دیدگانتان می نشاند و ...شرمنده ام از رویتان...
نزدیک تر می آیم، من تاریک شده ام، دلم سیاه شده است.گم شده ام آقا جان، در خودم گم شده ام...
و همه این تاریکی ها و بدی ها و خلاء ها و گمگشتگی ها از نبود شماست...
و من هیچ نمی کنم در برابر غیبتی که هزار و سیصد سال است، در انتظار سیصد و سیزده نفر، در آن به سر میبرید...
آقا جانم، همیشه شما را، یکجوری بیشتر از دیگر امام هایم دوست داشته ام.نمیدانم چرا...اما، هیچ وقت ارادت خالصانه ای خدمتتان نداشته ام.کمکم کنید، با تمام سیاهی وجودم از سپیدی وجودتان میخواهم سپیدم کنید.به سپیدی دل های پاک عاشقانتان...به سپیدی اسمم...
+جالب بود!
+بگم فوق العاده مینویسی باور میکنی؟